بلاگفا یک ابزار قدرتمند برای ساخت و مدیریت وبلاگ است. بلاگفا به شما کمک می‌کند تا با سرعت و سهولت اطلاعات، خاطرات، مطالب و مقالات خود را در اینترنت منتشر کنید.

وبلاگهای بروز شده

فضولاصد بار گفتم این وبلاگ نخونین ولی خب دخالت میکنین صد بار گفتم هرچی اینجا مینویسم مغلطه هست ولی میخونین چون میخونین میگم پذیرش شده است فقط ...
نور زندگیهمه وقتی بچه دار میشن تازگیا تو اینستا میزنن نور زندگیم فلان من احساس میکنم ورود حامد به زندگیم مثل یه نور بود اومد و منو از تاریکی ها نجات داد. باعث شد آروم تر باشم دوست داشتنو یاد بگیرم ، ناز کنم ، قهر کنم ، شیطونی کنم خلاصه همه
277امروز به قدرِ قرنی گذشت. از دیشب که بی هوا وارد حریم شدند و محترمانه مرا برای ته تغاریشان خواستند و قراری برای امروز چیدند، تا حالا که از نمایشگاه کتاب آمدم و با نویسنده محبوبم ملاقات کردم و گپ شیرینی زدم. فقط نمی‌دانم چرا آن میان
دوستتن از برای آنکه کشم بار او بجان جان از برای آنکه فشانم بپای دوست ‌ دل از برای آنکه به بندم بعشق او سر از برای آنکه دهم در هوای دوست ‌ چشم از برای آنکه به بینم جمال او لب از برای آنکه بگویم ثنای دوست ‌ فیض کاشانی
زبان انگلیسیبرای تنوع سر کلاسام انیمیشن میزارم اونم انیمیشنی که بوس نداشته باشه ، پسر و دختر دوست نباشن ..بغل نباشه بعد طرف پیام داده به مدیر : ما کلاس زبان می فرستیم که انگلیسی یاد بگیره نه .... باید برای اینا فیلم از غزه بذارم دو هفته دیگه
سفر در خانهگوشه ی دیوار مثل بی خانمان ها کنار کوله ی وسایلم روی زمین دراز کشیدم هر ازگاهی نسیمی از پنجره به داخل میاد و خنکی ملایمی تو خونه میپیچه و من به این فکر میکنم چطور فردا ازین هوا دل بکنم و برگردم برنامه تفریحات و جاهایی که باید
ذوق؟؟ نــــــه فکر کنموقتی تایم چیزی بگذره دیگه اون ذوق و شوق اولیه رو دیگه نداری ..شاید یکم از اون شور و شوقه تو وجودت بمونه هاا و دقیقا نمیدونم کیه یا چیه که اونجا منتظر ایستاده تا همون اندک شوق و ذوق و هم نابود کنه...که دیگه برات فرقی نداشته باشه
455برای نهار رفتیم باغ حاج بابا اینا. خاله اینا و دایی اینا و عمه اینا اونجا بودن. آش دوغ هم داشتن و من بعد از مدت ها، آش خوردم و واقعاً هم خوشمزه بود. جستجو های زیادی داشتم برای اینکه کتابمو از نمایشگاه کتاب انتخاب کنم و آخرش هم به
دیروز تا امروزدیروز صبح بیدار شدم، به مامان کمک کردم خونه رو جاروبرقی کشیدیم :) بعد ناهار رفتم باشگاه... باز سنسی نیومد ولی برای فرار از اذیت کردن های آبجیم رفتم... اون جا حرف زدیم... جرئت حقیقت بازی کردیم... راستش یه بچه طلاق بود و با حرف هاش