بلاگفا یک ابزار قدرتمند برای ساخت و مدیریت وبلاگ است. بلاگفا به شما کمک میکند تا با سرعت و سهولت اطلاعات، خاطرات، مطالب و مقالات خود را در اینترنت منتشر کنید.
تپش های قلب نازنینشخدایا ممنون که بر من بخشیدیش کارم خیلی خطرناک بود، باید یه حرفی میزدم پشت سرش که بفهمه هستم خیلی ترسید خیلی به من رحم کردی اگه چیزیش میشد چی دستم رو گذاشتم روی قلبش و براش حمد و آیت الکرسی خوندم ممنون که خطای من رو با لطف خودت رد
لینا حیدر نابغه افغانستانی؛ جوانترین فارغالتحصیل تاریخ آلمان شدلینا حیدر دختر ۱۱ ساله افغانستانی، توانست با استعداد و پشتکار خارقالعاده خود دوره ۱۲ ساله دبیرستان را تنها در مدت ۶ سال به پایان برساند و به عنوان جوانترین فارغالتحصیل تاریخ آلمان شناخته شود. لینا اکنون آماده ورود به دانشگاه
قلبومامشب با یار صحبت کردم الله چرا اینقدر این بشر کیوته وای یعنی میبینمش ذوق میکنم تو دلم الله واقعا دوسش دارم امشب یار بیشتر نگام میکرد تا اینکه حرف بزنه لبخندش یه دنیاست خیلی دوسش دارم دلم میخواد بچلونمش از بس ماهه عاشقشم
عاشق شده بودم...نفهمیدم کِی و چطوری؟! نمیدونم اصلا اون آدم ارزش اونهمه گریه و غصه رو داشت یا نه دلم براش تنگ شده. وقتی ایران بود دلم خوش بود که تا وقتی درسش تموم نشده، میتونم تو دانشگاه ببینمش! نمیدونم چرا اینطوری شد و نمیتونم به هیچ کس حسمو
برگشتمسلام دوباره نوشتن های نیمه شبم شروع شد.. چون باز برگشتیم به اتاق خواب و تو گرما باید بخسبیم... چون باز دعوامون شد... سر چیزای الکی... رفتم زباله بزارم دم در بهجت خانم آمد زباله بزاره دیگه گفت با شوهرت خونه اس بچه ها داره بیا بشین
خال مادری...دیدین یه سری بچه ها از مادرشون خال به ارث میبرن، میبینی یک نقطه مشترک در بدن مادر و فرزند هست که اون خال وجود داره، حالا تصور کنید به روزی که مادر از دنیا رفته و فرزند وقتی به اون خال وقتی نگاه میکنه یاد مادر میوفته یا وقتی دست
اعتراف شبانهبعضی آدما پیچیده نیستن، حرفای قلنبه نمیزنن، وعده های بزرگ نمیدن، جیبشون به گنج های زمین متصل نیست و ارثیه ی نجات بخش ندارن، اما به جای همه ی اینا، آغوشی دارن چنان وسیع که همیشه می تونی جا بگیری، دستایی اونقدر مهربون که تمام نوازشی
+تجلی نوشت(537):772 اون لحظه ای که داری تایپ میکنی، یه متن بلندبالا هم نوشتی! یهو به خودت میای و میگی: آخه به کی دارم چی میگم؟ اصلا برای چی باید بگم ؟ و همه را پاک میکنی :) پ.ن: جدیدا خیلی میام اینجا، خوب نیست ...
این روزهای 277پسر کلاس هفتم را تمام کرده بود. نوشتههایش را خوانده بودم و شگفتزده شده بودم. شعرها، داستانها، نمایشنامهها. گفت: «یک زمان داستان طنز مینوشتم، اما دیگر نمینویسم. از وقتی مادربزرگم مُرد، دوست ندارم هیچ داستان خندهداری بنویسم.»