بلاگفا یک ابزار قدرتمند برای ساخت و مدیریت وبلاگ است. بلاگفا به شما کمک می‌کند تا با سرعت و سهولت اطلاعات، خاطرات، مطالب و مقالات خود را در اینترنت منتشر کنید.

وبلاگهای بروز شده

قاتلنه از حالت خبر دارم نه از حالم خبر داری نمیدونم چرا انقد ازم قصد سفر داری تویی رویای این شبهام‌که تو دستت تبر داری چه بی رحمانه تو دردام تو هر لحظه اثر داری (من از دوریت ترسیدم تورو هیجا نمیدیدم من از تنهایی پرسیدم ولی هیچی
415فردا( نه ببخشید امروز! ساعت ۱۲) امتحان آناتومی اعصابه. بیشترشو خوندم ولی انتظارم دوباره رفته بالا مثل فیزیو و چون وقت هست نمی‌خوابم که مرور کنم و نمونه بزنم! می‌دونم برای سپیده سال پیش خیلی غیرمنطقیه این حرفا و می‌خوابید قطعا ولی
شب که میشهوقتایی که راجبش حرف میزنم از خودم متنفر میشم ، ولی چرا کامل فراموش نمیشه ؟؟چرا این مضخرفی که نابودم کرده بود رو هی یاد اوری میکنم ، این دهن همیشه بی موقع باز میشه .......
دوتا چیز بی ربطیهویی به ذهنم رسید! اون نقطه ضعفایی که تو پینگ پنگ باهاش دسته و پنجه نرم میکردم، دقیقا تو آپ هم هموناست. چرا؟ به نظر خودم من از اون دسته آدمام که روحیه حساسی دارم و برای جنگ به دنیا نیومدم. احتمالا اگه قرار بود آدما بر اساس هدف
| برایش روشن شد آدمی می‌تواند حتی دلتنگ کسی شود که او را فقط در خیال خود دیده است. |قول داده‌‌ام انتقام‌جو نباشم. بنا نیست حتی یک قاصدک‌‌ دیگر، برای جان گرفتن آرزو‌های دست‌نیافتنی من دربارهٔ تو بمیرد. دیگر هیچ دو برگ از سبزه‌های عید، برای گره خوردنم به تو، محکوم به با هم بودن نخواهند شد. گل‌برگ‌ها را از قلم
بازگشت به خودمخوب من با اينكه سعي كردم كمي نوشتن با زبان معيار را ياد بگيرم ولي نوشتن شكسته و دل نوشته يه چيز ديگه است و يه كيف ديگه داره . براي همين در عين حال كه تمريناتم را ادامه ميدم تا يه نويسنده استاندارد بشم ولي هرجا لازم باشه مثل امشب
حدیث شوق به مکتوب، تا به چندمِیِ دو ساله به لب‌های یار من نرسد گل پیاده به گرد سوار من نرسد چها نوشته‌ام از بیخودی به نامه‌ی شوق خدا کند که به دست نگار من نرسد! دلم همیشه ازان همچو بید می‌لرزد که چشم‌زخم خزان بر بهار من نرسد ز شوق وصل تو خمیازه در دهان دارم
بنام پدربه تاریخ 02/29 نمیدونم چی بگم !! جمله های خوبی براش پیدا کرده بودم ولی فراموشش کردم !! ، نمیدونم چی بگم !!
شعر نصیحت خرنصیحت خر خسته‌مرد دستی به پیشانی کشید و آه سرد اَبرُوان[1] در هم کشید و زیر لب نجوا بکرد می‌شنیدم آن به ­ سختی از لبان خسته‌مرد « خواری مارا ببین، ما را چه کس موعظه کرد!!!» [2] یادم آمد این حکایت مرتبط با حرف او که گهی باید بگفت