بلاگفا یک ابزار قدرتمند برای ساخت و مدیریت وبلاگ است. بلاگفا به شما کمک میکند تا با سرعت و سهولت اطلاعات، خاطرات، مطالب و مقالات خود را در اینترنت منتشر کنید.
04/04/10اینجوری که بوش میاد به زودی شاهد شروع سیزن دو سریال ایران و اسرائیل میباشیم. یا یهود و یهودی هس این مشکل هم هس، تو یه کلیپ دیدم مردم یهودی میگفتن باید بچه های مسلمان بکشیم تا نسلشون قطع بشه ! بقیشو خودتون بگید:
چیستانمردی از پشت بام پرید و جسدش روی زمین پیدا شد.کاراگاه به سه نفر مشکوک شد.دوست و مادر و آشپز.از آن ها پرسید که در آن زمان چه کار می کردند.آشپز گفت: داشتم غذا درست می کردم مادر گفت: داشتم برای خانه خرید می کردم دوست گفت: داشتم دنبال
نیمه ی پرِ 'رو'نباید هیچ روزی امید رو از دست بدی. این یه دستوره. "خدا زنده است. این را باید اول اخبار بگویند" یه فیلم ملودرام در حال پخشه که باعث شده تخیلات من با سرعت بالا برن تو فاز میتوز. یعنی مغزم داستان میزاد! چرا من یه طور پستی میذارم
ساعت دو اینجا ایران استبخش صبگاهی خبر سراسری رو تقدیم حضورتون میکنیم بله هم اینک ممد خواب ندارد دلش تاب ندارد گویا سینگلی سخت است خبر دوم بخش شبانگاهی ما حاکی ازینس ک اس قصد دارد در چند روز اینده ب ایر حمله کند ک البته ممکن است بلوف باشد یا نباشد و اما
جن ها سراغ چه کسانی میروند#جنها سراغ چه کسانی و چه مکانهایی میآیند؟ چرا باید مراقب باشیم؟ در آموزههای دینی و تجربههای بزرگان سیر و سلوک، همواره توصیه شده که انسان با پاکی، طهارت، ذکر و نور الهی، خود و محیط زندگیاش را از حضور موجودات نامرئی چون جن در
.......هرچقدر فکر میکنم این حجم از کلافگی امشبم برای چی بود به هیچ جوابی نمیرسم... دلم میخواست تو اون جمعیت یکی باشه که دستم بگیره و ببره یه جایی که حالم بهتر بشه... به همسر پیام دادم ندیده بود... . . . خدایا کاش دکمه دیلیت این حس
جنگ و روان ما: آگاهی، رنج، و بازماندن از فروپاشیدوازده روز از آغاز جنگ گذشته است... و در این دوازده روز، ما با چهرههای متفاوت انسان مواجه شدیم. چهرهی مقاومت، ترس، خشم، فریاد، امید، و گاه انکار. به عنوان یک رواندرمانگر، من نه از منظر سیاست، که از نگاه انسان به این فاجعه
سنگینامروز همه چیز خیلی سنگین بود(هنوز هم هست!). من سنگین بودم. مغزم سنگین بود. قلبم سنگین بود. اعضا و جوارح داخلیم سنگین بودن. حرفای آدما سنگین بود. نگاههای آدما سنگین بود. هوا سنگین بود. زبونم برای حرف زدن هم سنگین بود. حتی تو جلسه
هر چی رشته کردم پنبه شد(:یکم بهم ریخته بودم، گفتم مدیتیشن انجام بدم آروم بشم، تازه داشتم ریلکس میشدم که مامانم یهو در اتاق رو باز کردم و صدام کرد. کرک و پرم ریخت اصلا(: به جای آروم شدن بیشتر تپش قلب گرفتم(: تصمیم گرفتم از این به بعد صبحا که بقیه خوابن