بلاگفا یک ابزار قدرتمند برای ساخت و مدیریت وبلاگ است. بلاگفا به شما کمک میکند تا با سرعت و سهولت اطلاعات، خاطرات، مطالب و مقالات خود را در اینترنت منتشر کنید.
درباب شکستن غرورمن همیشه آدمهارو زیادی دوست داشتم زیادی محبت کردم بگم پشیمونم بیراه نگفتم ها چون بد لگد زدن بهم اما الان که در مسیر طلاقم و تنهام و آینده ی تاریک و ترسناک بنظر میرسه با خانواده سنتی بیشتر حس پشیمونی از کارایی که حتی برای خانوادم
بوتاکس و فیلر: کاربردها، مزایا و معایب در جوانسازی پوستبوتاکس (Botox) بوتاکس، که نام تجاری سم بوتولینوم نوع A است، یک نوروتوکسین است که با فلج موقت عضلاتی که باعث ایجاد چین و چروک میشوند، عمل میکند. کاربرد اصلی آن در جوانسازی پوست، کاهش خطوط دینامیک صورت مانند خطوط اخم (بین ابروها)،
جای خالیتجای خالیت را کسی پر نکرد، نه آدمها، نه روزهای شلوغ، نه لبخندهای ساختگی. جای تو، جای "تو" بود... و هنوز هم هست. خالی، ساکت، و دردناک، مثل نبودنِ همیشگیات
04/04/09خطاب به خودم : میدانی رنج تو از چیست ؟ به آنچه نباید، بسیار میاندیشی.
لعنتیایا تو هم اینقدر که من بهت فکر میکنم بهم فکر میکنی؟ گمانم هرگز نخواهیم فهمید چون غرورت از من برات مهم تر بوده ایا تو هم عکسامو نگاه میکنی و اه بکشی؟ باز هم هرگز نخواهیم فهمید راستی راستی چرا در قلبم رو باز کردم و تو رو راه دادم؟
دوست دارم افسانه ها رو باور کنمدر شاهنامه اومده که شاه طهمورث آرمان خودش رو برچیدن پلیدی و دیوان از روی زمین میدانست و به نبرد با اونهاپرداخت و همه دیوان جز دوتا رو تارو مار کرد . اون دو دیو هم برای اینکه کشته نشن به طهمورث خواندن و نوشتن یاد دادند! شاه پیشدادی
قافیهگریزقافیهگریز (شعری برای وقتی که واژهها هم دیگر با ما نیستند...) مقدمه: گاه، درد، آنقدر عمیق میشود که حتی شعر نیز از آن میگریزد. نه قافیهای میماند، نه وزنی، نه واژهای که مرهم باشد... و شاعر، تنها میماند با دلش و کاغذی سفید...
۴۴۲.دوازده روزتقریبا شش هفت روز از آتش بس میگذره ۱۲ روز جنگ بود... دو سه منطقه از اینجا هم زدن، صداش نفهمیدم ولی ازهمون شب صدای پدافندا دیگه قطع نمیشد...چه صداهایی....چه ترس و اضطرابی رو گذروندیم....که هنوز هم امکان بازگشت و ادامه پیدا کردنش
زمین سوخته:هر یکی بر زمین خود نشسته و با صدای جِز جِز سوختنِ گندم هایش در تاریکی شب ِ کوهستان گریه میکند. شنیدم فلانی تا صبحِ روشنایی آسمان، کنار زمینش نشسته بود و آفتاب که خورد، یک تکهی سیاهی از گندم هایش برداشت کرد و رفت. ببین چگونه به